واپسين روزهاي پاييز را در شمال ترين شهر استان فارس، آباده(شهر ملّي منبّت سنّتي ايران) سپري کردم. رفتم تا به بهانه ي اين که آخر پاييز است، جوجه ها را بشمارم!


 


بر پايه‌ي دعوت اداره ي آموزش و پرورش شهرستان آباده، قرار شده بود، روزهاي سه شنبه بيست هفتم آذر تا پنج شنبه بيست نهم آذرماه، کارگاه هاي آموزشي براي آموزگاران و دبيران برگزار گردد.         


 


عصر روز دوشنبه1397/9/26 ساعت شش و پانزده دقيقه، در هوايي سرد و آماده ي بارش، با پرواز هواپيما از فرودگاه مهرآباد تهران به مقصد اصفهان، روانه شدم. حدود ساعت هفت و ده دقيقه، در فرودگاه شهيد بهشتي اصفهان، به زمين نشستيم. آسمان صاف بود و ماه در آسمان خودنمايي مي کرد.


 


طبق هماهنگي قبلي، راننده ي جواني به نام آقاي شهرياري با خودروي پژو 405 به رنگ نقره اي، از آباده آمده و منتظرم بود. به گوشي من زنگ زد و به استقبال آمد.


 


ساعت نزديک هشت شب بود که از اصفهان به سوي آباده، حرکت کرديم و در پرتو نور درخشان ماه که در تمام طول مسير، همراه و همسفرمان بود، حدود ساعت ده شب با همان آسمان صاف و ماه بر فراز سرمان، به شهر آباده رسيديم؛ يکي از همکاران اداره ي آموزش و پرورش به نام خانم يزدان پرست هم به سراغمان آمد. شام خورديم؛ برنامه ي فردا را پرسيدم، خانم يزدان پرست گفت که از ساعت 8 صبح تا 6 غروب براي شما کارگاه هاي آموزشي، برنامه ريزي کرده ايم. خلاصه، مرا به خوابگاه رساندند؛ آن ها خداحافظي کردند و رفتند. من، اعمال بايسته را به جا آوردم و با ياد و ذکر خداي مهربان، سر بر بالش گذاشتم.


 


صبح روز سه شنبه 9/27 / 1397 به همراه خانم نوروزي معاون آموزشي اداره و خانم يزدان پرست، کارشناس بخش آموزش ابتدايي اداره، به سوي محل برگزاري همايش، «آموزشگاه فرهنگيان» روانه شديم. برنامه ي صبح با شرکت آموزگاران پايه ي سوم تا ساعت 12 و نيم ظهر ادامه يافت و بعد از ظهر هم با حضور معلمان چهارم ابتدايي تا حدود شش و نيم غروب در تالار همايش بوديم. يعني از صبح تا غروب و البتّه در اين فصل، آغاز شب، در تالار همايش گذشت، جز دو ساعت ( از دوازده و نيم تا دو و نيم) که براي ناهار و نماز، وارد فضاي شهر شديم.


 


تقريباً همه ي سفرهاي استاني من در تمام سال هاي خدمتم به همه جاي ايران، به همين سبک و سان، سپري مي شد و من هم به حَسَب درک وضعيت آموزشي و نداشتن آموزش هاي لازم و نياز معلّمان، با تمام وجودم از سرِ شوق و علاقه، وقتم را وقف کلاس ها و کارگاه ها مي کردم؛ چون گمانم اين بود که شايد ديگر همديگر را نبينيم، بنابراين، در اين يک دَم، که ديدار، ممکن شده، بار را از دوشم سبک تر کنم.


 


به همين سبب، اگر کسي در باره ي موقعيت و مکان ها و آثار و بناهاي شهر از من چيزي مي پرسيد، به شوخي پاسخ مي دادم که همه ي شهرها برايم يکسان و مانند هم هستند؛ تقريباً همه، يک فرودگاه دارند و يک تالار همايش و جمعي فرهنگي. چون معمولاً در هر شهر، کسي مي آمد و از همان فرودگاه، مرا مستقيم به سالن همايش مي برد و در پايان هم، مستقيم از محل همايش به فرودگاه!


 


به هر روي، روز دوم، مثل روز نخست، آسمان شهر، آبي و زلال و خورشيدي بود. صبح روز چهارشنبه 9/28/ 1397 برنامه با حضور آقاي سيّد رضا حسيني، رئيس اداره ي آموزش و پرورش آباده، در دبيرستان استعداد درخشان و با مشارکت دبيران دوره ي متوسطه ي اوّل برگزار شد.


 


ابتدا آقاي يعقوبي مسئول آموزش متوسطه، برنامه را آغاز کرد و سپس آقاي حسيني، رئيس اداره، ضمن خوش آمدگويي، دقايقي سخن گفت. پس از صحبت هاي ايشان، من برخاستم و خواهش کردم لحظاتي بنشينند تا سخنم را بشنوند. به بهانه ي حضور رئيس اداره، در زمينه ي « رويکرد ميان رشته اي در آموزش» و « اهمّيت زبان آموزي»، حدود 15 دقيقه صحبت کردم.


 


سپس مسئولان اداري رفتند و من برنامه ي آموزش کارگاهي خودمان را پي گرفتم. صبح تا ظهر به موضوع «جهان متن» و « مهارت هاي خوانداري» به ويژه «لحن» در خوانش پرداختيم و به کمک دبيران، نمونه هاي لحني مختلفي اجرا شد.


 


بعد از ظهر نيز با همان گروه دبيران، کلاس با موضوع مهارت هاي نوشتاري و بندنويسي، تا ساعت شش غروب تداوم يافت. در اين بخش که سخن بر سر« نوشتن» بود، همه به بندنويسي رو آورديم. در اين کار، من هم همواره با اهل کلاس، همراهي مي کنم. يعني همه با هم مي نويسيم تا طعم و مزه ي نوشتن را با هم بچشيم. همه، معلّم و فراگيران، هم حس و همراه مي شويم تا از اين راه، لذّت نوشتن را به کام يکديگر بچشانيم. در کلاس دانش آموزي، اين همراهي ضرورت بيشتري پيدا مي کند. لازم است در تمرين بندنويسي و نگارش در کلاس، معلّم هم بنويسد و در پايان ِ خوانش دانش آموزان، نوشته ي خود را در کلاس براي بچّه ها بخواند.


 


من هم در اين کارگاه آموزشي، در جمع دبيران شهر آباده، دو موضوع براي بندنويسي دادم و خودم نيز         با رعايت ساختار و در زمان تعيين شده(3 دقيقه)، در کلاس نوشتم که اين گونه بود:


 


موضوع نخست: تصوير آفتابه


 


«دستي به گردنش ديدم و کلاهي بر سر؛ تصوير آفتابه.


 


نمي دانم اين کلاه را چه کسي بر سرش گذاشت؛ امّا دستي بر گردنش ديده مي شد که حکايت از چيزي داشت. مي دانيم  که همواره پيوندي ميانِ دست با  کلاه گذاشتن و برداشتن کلاه هست!


 


ناتوان باد آن دستي که بخواهد کلاه کسي را نا به جا بردارد!».


 


 


موضوع دوم: کلاغ آباده


 


«کلاغ، يکي از جلوه هاي آفرينش است. رنگي سياه دارد و صدايي سياه تر از آن. شايد به سبب اين همآيي و هم نشينيِ دو سياه، شومي و ناخجستگي از آن شنيده مي شود و به گُجستگي آوازه يافته است.


 


من امّا گمانم چيزي ديگر است؛ زيرا در شهر آباده به کلاغاني برخورده ام که صدا و رنگ ديگر از آنان شنيده و ديده ام؛ چون با تصوير آسمان زلال و آبي آباده همراه شده بودند و به کلاغانِ دودگرفته ي تهران و صداي زنگاري آن، هيچ شباهت نداشتند!


 


آري، گاهي چشم ها را بايد از غبار عادت شست و ديدني دگر آموخت».


 


کارگاه روز چهارشنبه در ساعت شش غروب به فرجام آمد و پس از آن، آقاي يعقوبي و من در تاريکي آغاز شب، از آن مکان خراج شديم و به قصد گشتن و ديدن فضاي شهري به سمت عمارت تاريخي «کلاه فرنگي» و بازار و بناي تاريخي « تيمچه ي صرافيان» روانه شديم.


 


 


  


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ماشین های روز دنیا - جدیدترین اتوموبیل ها P30 Gamer i learn Steve ترش در عین حال تلخ ali ***موزییک*** اوژن اطلس سپهر بهترین کپشن اینستاگرام